عَلَم انقلاب اسلامی بر کرانه های افق
شب بعد از عملیات بیت المقدس بود. خرمشهر آزاد شده بود. بسیجی جوان خوشحال بود و خسته، گویی بار مسئولیت یک ملت را از روی دوشش برداشته بودند. به هم رزمانش نگاهی حاکی از رضایت می کرد. معجزه تحقق یافته بود، همین بچه بسیجی های لاغر و قد و نیم قد توانسته بودند ارتش قلدر و سراپا مسلح عراق را زمین گیر کنند و عقب برانند، چه افتخاری بالاتر از آزاد کردن خاک وطن اسلامی انقلابی از دست چکمه پوش های عراقی که آلت دست استکبار شده بودند؟ بسیجی جوان ، خسته بود و در به در دنبال کنجی می گشت برای خوابیدن. تمام شب گذشته با کوله سنگین بر پشت، این منطقه را گز کرده بود، چه چیزی شیرین تر از خواب بعد از پیروزی؟ جای خواب را پیدا کرده بود و خیز برداشت که در آن کنج خلوت شیرینی خواب بعد از پیروزی را بچشد که ناگهان فرمانده مهیب و نه چندان خوش اخلاقش حاج احمد را در برابر خودش دید. حاج احمد می خواست کاری به او بسپارد ولی واقعا بعد از این همه تلاش و پس از پیروزی به این شیرینی، لذت یک چرت بی دردسر حق او نبود؟ مگر این کم ترین پاداشش پس از عرق ریختن های این ایام و گذشتن از سختی ها و در نهایت آرام گرفتن در آغوش فتح و پیروزی نبود؟ حاج احمد این همه را شنید و پاسخ بسیجی جوان را داد، پاسخی نه فقط برای آن شب بچه بسیجی خستنه بلکه برای قرن ها و برای همه کسانی که خوابشان می آید. حاج احمد دست به گردن بسیجی انداخت و افق را نشان داد و گفت : «هر زمان که پرچمت را آن جا کوبیدی آن وقت برو استراحت کن!»
می دانی؟ هنوز پرچممان را بر در خانه ی مان هم محکم نکرده ایم که خوابمان گرفته است.الان زمان خواب نیست، امروز که چشم های مشتاق زیادی هستند که دنبال چنین پرچمی می گردند و مشت های گره شده و دل های مستحکم و گام های استواری به خروش درآمده اند برای به دست گرفتن چنین علم هایی. می دانی؟ الان زمان خواب نیست.
از وب جالب شما دیدن کردم،
اسم قشنگی هم براش انتخاب کردید،
ان شاءالله که موفق باشید.
التماس دعا.