چند روزی از شب های قدر اهل زمین
گذشته مولاجان ...
آمدی، ظاهر شدی
سَری به پرونده ی اهل زمین زدی
و رفتی ...
مولای من .. این چند روز دلم پر
می کشد به هوای عطر نفس هایت که میهمان این حوالی بودی ...
من بوی عطر پیراهنت را... بوی
عطر عبای آسمانی ات را خوب میشناسم ...
همین جا بودی شب های قدر کنار
قلبِ من ...
من غافل از این حضور گرم تو، درگیرِ
دنیایم و فریبکاری اش ..
چه شد تو را گم کردم؟
چه شد دستم از دستان گرمت جدا شد؟
تو میدانی چرا؟
مولاجان ...
این چند روزی که از شب های قدر
زمین می گذرد، هنوز هم جای قدم هایت، روبرویم مانده
جای قدم هایت بر زمین در این خیابان
...
بودی ... خوب میدانم، هر جا نام
تو را بخوانند و تو را عاشقانه بخواهند
آنجا حاضر میشوی و دلها را لبریز
از حضورت می کنی ...
آن زمان که نامت را خواندم و یادت
کردم و زیر آسمان برای آمدنت، دعایی عاشقانه کردم
آمدی و همچون عابری خسته لبریز
از عشق از کنار خاطره ام گذشتی اما حیف...
من، تو را ندیدم ...
اهل زمین مرا نورانی میخوانند و
آسمانی
اما اینها نشانه های عبور
عاشقانه ی توست از منظر خیالم جانم دنیایم...
بیا به اهل زمین بگو: آسمان هر
چه دارد به اعتباره "مهدی" ست ...
بیا به اهل زمین بگو: آسمان را
"مهدی" آسمانی کرد ...
نه نام دارم نه نشان و نه نشانی ...
فقط یک قلب دارم که آن هم به
عشق مهدی، به نام مهدی می تپد ...
من به عشق مهدی زنده ام هنوز
...