خدایا با یک دنیا آرزو قدم به این سرزمین گذاشتم، آرزوهای پاک، آرزوهای مقدس، آرزوهای خدایی که هیچ رنگی از خوخواهی و کوتهنظری نداشت. آرزو داشتم که در راه انقلاب فلسطین جانفشانی کنم، و جان خود را وثیقهی آزادی فلسطین قرار دهم.
آرزو داشتم که با پای پیاده به قدس سفر کنم و آنجا خدای بزرگ را سجده کرده و از لطف و رحمتش سپاسگزاری کنم.
آرزو داشتم که در راه عدل و عدالت مبارزه کنم و یار و یاور محرومین و بینوایان و دل شکستگان باشم.
آرزو داشتم که پرچم علی را بر فرق زمین بکوبم، پردههای چرکین و سیاه تهمت و حسد، حقد و دروغ، کینه و تزویر را که ستمگران تاریخ بر روی علی کشیدهاند پاره کنم و وجود پاک و درخشانش را با افتخار و عشق به تشنگان حقیقت و عدالت بنمایانم و انسانیت را در راه کمال، به دور شمع وجودش جمع کنم، و در برخورد با مشکلات سخت و طاقتفرسا در حیاتی که سراسرش امتحان و غم، درد و مصیبت است از اراده بلندش طلب همت نمایم، و در روز قیامت، آنجا که دستم از همه چیز کوتاه است برای اثبات صدق و عشق و ایمان خود، علی را به درگاه خدا به شفاعت آورم.
آرزو داشتم که در معرکههای سخت و طوفانزای حوادث، در نبرد مرگ و زندگی بین حق و باطل پرچم خونین حسین را به دوش بکشم و با فدا کردن هستی خود یک حلقه به زنجیر دراز شهدای راه حق بیفزایم و انسانیت را یک قدم به کمال نزدیکتر کنم.
آرزو داشتم که مدینه فاضلهای به وجود آورم که بر آن عدالت سایه افکند، چشمهی عشق و محبت، سرزمین سینههای پاک انسانها را آبیاری کند، حقد و حسد، تهمت و کفر، جهل و ظلم از زمین رخت بربندد.
چه زیباست توکل به خدا کردن و در میان طوفانها با اطمینان قلب پرواز نمودن و در عمق گردابهای خطرناک عاشقانه غوطهخوردن، و در معرکهی حیات و ممات بیپروا به آغوش شهادت رفتن و در قربانگاه عشق همهی وجود خود را به قربانی خدا دادن، و از همه چیز خود گذشتن و به آزادی مطلق رسیدن. …
(از کتاب خدا بود و دیگر هیچ نبود)